مادر حسابی دلش گرفته بود ،خیلی وقت می شد که زیارت نرفته بود ،رفتم سر مزار بی بدن بابا ،حسابی باهاش درددل کردم ،بابایی می دونی مامان چند وقته زیارت نرفته ،دلش گرفته ها! چون می دونم شهید زنده ست وپیش خداست اومدم پیشت وگرنه ....باباجون ،من ومامان منتظریم یک حواله زیارت بفرست
اومدم خونه، با رسیدن من صدای تلفن بلند شد، مامان گوشی رابرداشت، خاله بود بعد از سلام احوالپرسی یکدفعه مامانی از زور خوشحالی نشست رو زمین وگفت السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ،بعدهم با خاله خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. گفتم مامان چی شد یکدفعه ؟ با خوشحالی تموم گفت امام رضا طلبیده ،خاله فردا میخواست بره مشهد همسایشون نمیتونه بره،یک جا خالیه، گفت با هم بریم.نمیدونم این حواله مشهد یکدفعه از کجا اومد! ....
ولی من میدونستم حواله از کجاست، به عکس بابا روی طاقچه زل زدم واین آیه را خوندم ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون................(خاطرات همسر شهید علی آقا)